امیدوارم از انشا قرار داده شده لذّت ببریدعینک

نویسنده : علیرضا صفدری خسروشاهی : مدیر

سال ها بود که پدر و مادرش در گذشته بودند دوستانش همه دوستان نابابی بودند البته منطقی بود که روابط عمومی اش هم افتضاح باشد چون همسایه هایش از هر طرف چندین کیلومتر با او فاصله داشتند .

هر روز به بیابان های اطراف خانه می رفت خار جمع می کرد به شهر می رفت خار ها را می فروخت و با پولش مواد غذایی که نیاز داشت را می خرید .

خیلی شب ها گرسنه اش می شد یا تشنه اش بود اما راهی نداشت بعضی شب ها از آب باقی مانده ای که به شترش می داد می خورد . و بعد می نشست تا وقتی که می توانست ( بعضی اوقات تا صبح ) گریه می کرد .

چند وقتی بود که دیگر شتر هم از شدت بی آبی مرده بود . دیگر وقتی می خواست گریه کند اشکی نمی آمد زیرا آبی در بدنش وجود نداشت پس چند روز بود که به راز و نیاز و مناجات با خداوند می پرداخت . حصرت نوجوانان همسن خود رامی خورد که با پدر و مادر خود در کمال آرامش زندگی می کنند . او حتی مرگ تنها همدمش و تنها یادگاری پدر و مادرش یعنی شتر را دید .

صبح زود بیدار شد و به راه افتاد به دنبال خار می گشت همین طور به جلو می رفت از همیشه از خانه دورتر شده بود .

به این فکر می کرد که چرا من مثل نوجوانان دیگر هم سن و سالم نباشم . به جلو رفت پرده ای که همیشه زندگی اش را تیره کرده بود را کنار زد . چیزی که می دید را باور نمی کرد زندگی در نظرش لذّت بخش شد .

دیگر همه جا روشن بود دیگر در وجودش غم و غصه و اندوهی نبود هم اش و همه اش شادی سرزندگی و نشاط بود . با خود گفت چرا زودتر غم و غصه و اندوه را کنار نگذاشتم . انگار پدر و مادرش با لبخند رضایت بخشی ،کاری که کرده بود را تحسین و تایید می کردند .

وقتی بر زمین آنجا قدم می زد انگار بر روی رنگین کمان ها قدم      می زد . وقتی باران می بارید انگار خداوند برای او نعمت می فرستاد دستانش را بالا برد . هیچگاه خود را در این حالت تصور نمی کرد .

جوی کنار درخت پاهایش را نوازش می کردند . نسیم ملایم و خنک او را همراهی می کرد خودش را به طبیعت سپرده بود . زندگی اش متحول شده بود به این سادگی توانسته بود نوع زندگی اش را تغییر بدهد . با خودش گفت چه خوب است که پس از هر رنج و سختی آسودگی است .

به او وحی شد که ما تو و خیلی از افراد را آزمودیم و تو تنها کسی بودی که از این آزمون سر بلند بیرون آمدی .

پسر تمام راهی که رفته بود را بازگشت سر پرده را گرفت و پرده را کشید و کشید و کشید و کشید تا دیگر پرده ای وجو نداشت یعنی دیگر بیابان ها هم سر سبز بودند تا حدی که دیگر نمی توان گفت آنجا بیابان بوده .                                                                                                 لینک دانلود : http://uupload.ir/filelink/85MHU6IFfddb/p9y0_امتیازی_4.pdf

 


adabiat7   ,اش ,ها ,زندگی ,هم ,پدر ,    ,بود که ,پدر و ,می کرد ,می رفتمنبع

انشا برای نگارش 1

تعطیلی مدارس دوشنبه ، ۲۵ آذر

سحر خیز باش تا کامروا باشی

همنشین خوب و بد

انشا فوتبال

راه های درست مصرف کردن آب

نعمت های خدا

مشخصات

آخرین جستجو ها

سـیـنـا تـمـپ|قالب وبلاگ|گرافیک|وردپرس|کدنویسی سایتی برای همه خرید کولرگازی از بانه گوشه ی دنیا AMIR0260 فروش آنلاین پارکت خرید باکس لوازم آرایش ارزان چوبی شیشه ای رومیزی 2019 فروش سگ سرابی Get Certs Exam Questions ست کفش با لباس